سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که با حق بستیزد خون خود بریزد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :2
کل بازدید :10898
تعداد کل یاداشته ها : 5
103/9/6
2:26 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
ستایش[73]
من دوست دارم حقایق اطرافم را به همه نشان دهم و این وبلاگ پلی می شود جهت رسیدن به خواسته هایم

خبر مایه

این قسمتی از رباعی جان من است                یک ثانیه تا نقطه ی پایان من است

این زجر کشیــــــــده قافیه کهنگیش                 پیراهن نخ نمــــای ایران  من است


90/3/11::: 9:23 ص
نظر()
  
  

 

تابلو

 

او یک پرنده بود که پرواز کرد و رفـت

آمد کنار خلوت من لحظه ایی نشـــــست

قفل سکوت را از لبـــــم باز کرد و رفت

مثل نگاه آینه با لهــــــــــــجه ایی زلال

نام مرا به عاطـــــــــفه آواز کرد و رفت

یادش به خیر آنکه در آغوش چشم من

یک شب نشست با دل من راز کرد و رفت

 

 

بعد از عملیات فاو تعدادی نیرو به گردان ما داده بودند که بیشترشان اهل ذوق و به قولی دستی به قلم داشتند.یکیشان مجید غیاثی بود که از کانون توحید تهران به مقر ما علی ابن الحسین (ع) جزیره فاو اعزام شده بود.پدرش از متمولین پایتخت بود.بیشتر کارهای طراحی ،نقاشی تابلوها را او به عهده می گرفت و با دقت هرچه تمام تر به پایان می رساند. مجید بسیار مهربان و باگذشت بودو همیشه دوست داشت تابلوهایی که طراحی می کرد را خودش نصب کند.برای همین غروب ها با موتور به محل هایی از پیش تعیین شده می رفت و تا پاسی از شب به استقرار آن ها مشغول می شد. پشت موتورش وسائل لازم را قرار داده بود.بعد از اینکه چند ماهی در مقر بود،به تهران برگشت و با آماده شدن کارهایش جهت ادامه تحصیل به آلمان رفت.روزی به خانه شان در شمال شهر رفتم و محو زیبایی و دکوراسیون منزلشان شدم.خانواده ی بسیار متدینی داشت. عکس های امام را در قاب های دست ساز زیبایی قرار داده بودند. زمانیکه با مادرش برخورد کردم، به محض دیدنم شروع کرد به گریه کردن. وقتی دلیلش را پرسیدم با چشمانی اشکبار نگاهی به عکس مجید در لباس بسیجی اش انداخت که روی دیوار آویزان بود و گفت:(نمی دانم این مدتی که در جبهه بود،چه کاری برایش انجام دادند که دائم فکر و ذکرش شد بسیج. مدتی پیش نامه ایی فرستاد ودرخواست یک دست لباس بسیجی کرد.می گفت دوستشان دارم.

توی خواب هم می خواهم فکرم به بچه های بسیجی باشدبا آن اخلاق و رفتار خاکی شان(و اصرار پشت اصرار که حتما این کار را انجام دهید.پدرش که به آلمان رفته بود او را با شلوار بسیجی دیده بود که به دانشگاه فرانکفورت می رفت.روبالشی اش را از پیراهن بسیجی دوخته بود. به پدرش می گفت(بسیج در تار و پود من است) هیچ وقت نمی توانم آن جوانان باصفا و یکرنگ را فراموش کنم، بچه های جنوب،مثل خود منطقه گرمندو صمیمی ، مثل پرستوهای کوچ کرده می مانند، آسمان دلشان صاف است. وقتی از خانه شان آمدمبغض گلویم را گرفته بود.یاد آخرین تابلویش افتادم که نوشته بود(به شهر فاطمیه(فاو) خوش آمدید) و آن موتور مقر،که با هزار مکافات تابلو را با یک دست و دست دیگرش موتور را هدایت می کرد و تا نهر عنبر و توی تاریکی و آن همه گلوله برد و نصبش کرد. چند ماه بعد نامه ایی به همراه یک بسته از آلمان برایم رسید،خیلی تعجب کردم.آلمان کجا و اینجا کجا؟ وقتی آن را باز کردم فهمیدم نامه را مجید برایم فرستاده و به همراه آن یک پیراهن و تابلویی بسیار زیبا به قلم خودش که جنوب را با سه نخل و خورشید کشیده بود، و در انتها آن را به رزمندگان فتح (فاو) تقدیم کرده بود.در دلم گفتم (خدایا هرکجا هست به سلامت دارش)


 


90/2/25::: 10:46 ص
نظر()
  
  

 

تو با کدام قصه خواب آمده ای 

که رویای زیبای

رهایی را به خوابم آوردی

تمام لحظه های من پر از پرواز بود

شبی که تو تمام قصه عشق را ندا کردی

سرود پرواز

تنهائیم را با پرندگان تقسیم میکند

زمین جای من نیست

تنهایی یکه تاز است

و امشب آغاز رهایی است

آسمانی خواهم بود آسمانی........

                                                     سهیل 

 


  
  

 

امشب دلم برای کسی تپید که

دریا بود اما همیشه تشنه

نفسهایش را برای ماهیها حبس میکرد

تا همه زنده باشند

اما من هیچگاه ماهی دریایش نبودم

در اوج التماس

 


  
  

*عشق از من و نگاه تو تشکیل می‌شود  

گاهی تمام من به تو تبدیل می‌شود

وقتی به داستان نگاه تو می‌رسم
یکباره شعر وارد تمثیل می‌شود

ای عابر بزرگ که با گامهای تو ...
از انتظار پنجره تجلیل می‌شود

تا کی سکوت و خلوت این کوچه‌های سرد
بر چشم های پنجره تحمیل می‌شود؟

آیا دوباره مثل همان سالهای پیش
امسال هم بدون تو تحویل می‌شود؟

بی شک شبی به پاس غزلهای چشم تو
بازار وزن و قافیه تعطیل می‌شود

«آنروز هفت سین اهورایی بهار
موعود! با سلام تو تکمیل می‌شود»

 زهرا بیدکی